بزرگنمايي:
پیام ویژه - خراسان /16سال بیشتر نداشتم که دچار جنونی هوس آلود شدم در حالی که نام «عشق وعاشقی» را با خودم یدک می کشیدم، به همین خاطر هم با پسری که با نامزدش در کشاکش طلاق بود، از خانه فرارکردم و ...
زن 21ساله ای که برگه دادخواست طلاق را در دست داشت و دو فرزند خردسالش را به آغوش گرفته بود، درباره ماجرای عشق هیجانی خود که زندگی اش را تباه کرده است، به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت:از زمانی که به دنیا آمدم، پدرم را ندیدم؛ چرا که او فردی معتاد بود و مادرم را به خاطر بیماری اش در بیمارستان رها کرد و با یک زن دیگر به دنبال سرنوشت خودش رفت. در این شرایط مادرم بعد از آن که 2ماه در بیمارستان تحت مراقبت های ویژه قرارداشتم، مرا به خانه ای برد که خودش حیران و سرگردان بود و با دستفروشی روزگار می گذراند. با وجود این به هر سختی بود، هزینه های تحصیل مرا می پرداخت تا این که بالاخره با کمک نهادهای امدادی خانه ای نقلی در حاشیه شهر ساخت .آن روزها من در کلاس دهم درس می خواندم و پسر جوانی مشغول رنگ آمیزی ساختمان بود؛ چون واحد آپارتمانی ما هنوز برق نداشت، من چراغ قوه را نگه می داشتم تا آن جوان دیوارها را رنگ کند.
آن جا بود که احسان مدام از زیبایی و اخلاق خوب من تمجید می کرد به گونه ای که فریب چرب زبانی هایش را خوردم و در حالی که دچار نوعی جنون هوس آلود شده بودم به او دلباختم؛ اما زمانی فهمیدم او نامزد دارد و در کشاکش طلاق است که دیگر دیر شده بود و من این جنون هوس را در قاب عاشقی می دیدم؛ انگار مرا را جادو کرده بودند. وقتی مادر و اطرافیانم با ازدواج ما مخالفت کردند، به پیشنهاد احسان شبانه شناسنامه ام را برداشتم و با او فرارکردم.
چند روز در سوئیت های اجاره ای شاندیز بودیم که او عفتم را لکه دار کرد و سپس مادرم با این بهانه که مرا به عقد رسمی احسان درمی آورد ما را به خانه بازگرداند؛ ولی از سوی دیگر هنگامی که به خانه بازگشتیم پلیس منتظر ما بود.احسان بلافاصله از نردبان به پشت بام گریخت و من هم به دنبال او از همان مسیر فرارکردم ،زمانی که دیدم نیروهای انتظامی قصد دستگیری احسان را دارند برلبه پشت بام ایستادم و با تهدید به خودکشی بالاخره او را فراری دادم.
دیوانه وار جیغ می کشیدم که اگر آسیبی به احسان برسد من خودم را به پایین پرت می کنم! چندروز بعد دوباره پنهانی با احسان قرارگذاشتم و او مرا به تهران برد و در خانه مادرش مخفی شدیم. مادرم که اوضاع را این گونه دید، به ناچار با ازدواج ما موافقت کرد و ما در حالی به مشهد بازگشتیم که دخترم را باردار بودم .دیگر به نصیحت های اشک آلود مادرم توجهی نداشتم و خودم را خوشبخت می دانستم!
مدتی بعد اگرچه نامزد احسان از او طلاق گرفت ولی من تازه فهمیدم که او جوانی معتاد و سارق است چرا که در همین روزها او را به جرم سرقت موتورسیکلت و دوچرخه دستگیر کردند و برای یک سال روانه زندان شد. روزهای بدبختی و آوارگی من در حالی شروع شده بود که همسرم دست از رفیق بازی هایش برنمی داشت و به خاطر توهم ناشی از مصرف شیشه مرا به شدت کتک می زد! ولی من چاره ای جز سکوت و تحمل نداشتم تا جایی که یک بار با ضربات چاقو مرا تا مرز مرگ رساند و 12روز در بیمارستان بستری شدم
.او حتی به بهانه این که چرا پسر نوزادم گریه می کند، مرا وحشیانه زیر ضربات مشت و لگد می گرفت. این بود که کارد به استخوانم رسید و تازه فهمیدم که ازدواج من با «احسان»کاری بسیار اشتباه بود! حالا که دیگر آینده خود و دو فرزند خردسالم را تباه کرده ام به کلانتری آمدم تا شاید بتوانم از این وضعیت وحشتناک نجات یابم چرا که دیگر امنیت جانی ندارم اما ای کاش ...
-
پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۰:۵۸
-
۹ بازديد
-
-
پیام ویژه
لینک کوتاه:
https://www.payamevijeh.ir/Fa/News/1561098/